نگاهي بر اصول منطق و اخبار مرتبط



معلم به بچه‌هاي کلاس گفت که مي‌خواهد با آن‌ها بازي کند. او به آن‌ها گفت که فردا هر کدام يک کيسه پلاستيکي بردارند و درون آن به تعداد آدم‌هايي که از آن‌ها بدشان مي‌آيد، سيب‌زميني بريزند و با خود به کودکستان بياورند. فردا بچه‌ها با کيسه‌هاي پلاستيکي به کودکستان آمدند. در کيسه بعضي‌ها 2 بعضي‌ها 3، و بعضي‌ها 5 سيب زميني بود. معلم به بچه‌ها گفت تا يک هفته هر کجا که مي‌روند کيسه پلاستيکي را با خود ببرند.


روز‌ها به همين ترتيب گذشت و کم کم بچه‌ها شروع کردند به شکايت از بوي سيب‌زميني‌هاي گنديده. به علاوه، آن‌هايي که سيب‌زميني بيشتري داشتند از حمل آن بار سنگين خسته شده بودند. پس از گذشت يک هفته بازي بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند. معلم از بچه‌ها پرسيد:«از اينکه يک هفته سيب زميني‌ها را با خود حمل مي‌کرديد چه احساسي داشتيد؟»


بچه‌ها از اينکه مجبور بودند، سيب‌زميني‌هاي بد بو و سنگين را همه جا با خود حمل کنند شکايت داشتند.


آن‌گاه معلم منظور اصلي خود را از اين بازي، اين چنين توضيح داد:«کينه آدم‌هايي که در دل داريد و همه جا با خود مي‌بريد نيز چنين حالتي دارد. بوي بد کينه و نفرت قلب شما را فاسد مي‌کند و شما آن را همه جا همراه خود مي‌بريد. حالا که شما بوي بد سيب زميني‌ها را فقط براي يک هفته نتوانستيد تحمل کنيد، پس چطور مي‌خواهيد بوي بد نفرت را براي تمام عمر در دل خود تحمل کنيد؟»


سالها پيش زماني که به عنوان داوطلب در بيمارستان مشغول کار بودم، با دختري به نام «ليزا» آشنا شدم که از بيماري نادري رنج مي برد. ظاهراً تنها شانس بهبودي او، گرفتن خون از برادر هفت ساله اش بود، چرا که آن پسر نيز قبلا آن بيماري را گرفته بود و به طرز معجزه آسايي نجات يافته بود.


 


پزشک معالج، وضعيت بيماري ليزا را براي برادر هفت ساله او توضيح داد و سپس از آن پسرک پرسيد: آيا براي بهبودي خواهرت حاضري به اون خون اهدا کني؟


 


 


پسر کوچولو اندکي مکث کرد و از دکتر پرسيد: اگه اين کار رو بکنم خواهرم زنده مي مونه؟


دکتر جواب داد: بله. وپسرک نفس عميقي کشيد و قبول کرد.


 


او را درکنارتخت خواهرش خواباندند ودستگاه انتقال خون رابه بدنش وصل کردند. پسرک به خواهرش نگاه مي کرد و لبخند مي زد و در حالي که خون از بدنش خارج مي شد، به دکتر گفت:آيا من به بهشت مي رم؟! .


پسرک با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود،چون فکر مي کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهد!


 


«زندگي واقعي شما زماني است که کاري براي کسي انجام دهيد که توان جبران محبت شما را نداشته باشد.»


پيدا کردن مسير زندگي فقط مجموعه‌اي از اقداماتي نيست که براي جستجو کردن يک راه و سرانجام رسيدن به آن انجام مي‌دهيم؛ بلکه شامل تمام کارهايي مي‌شود که براي دنبال کردن آن انجام مي‌دهيم. هر کسي در طول زندگي علاوه بر تمام حساب و کتاب‌هاي ذهني خود مسيري را با قلبش دنبال مي‌کند و براي موفقيت در آن تلاش خود را به کار مي‌برد. همه چيز در اين راه خوب پيش مي‌رود تا اين که در اين راه دچار يک تفکر وسواس‌گونه مي‌شويم: اين که مسير زندگي خود را درست انتخاب کرده‌ايم يا نه؟ آينده اين مسير به قدر کافي روشن است يا تمام اقدامات ما تلاش‌هايي گزاف و بي‌حاصل مي‌شوند؟


 


شايد تعجب کنيد اما براي کسي که با قدرت و اطمينان قدم در مسير زندگي مي‌گذارد تمام اين سوالات و تفکرات بي‌معنا خواهد بود. مثل جواني که به تازگي و با تصميم قطعي وارد زندگي مشترک شده است و اگرچه از آينده آن بي‌خبر است، اما اعتقاد دارد اگر هر قدم را به موقع بردارد و از نااميدي فاصله بگيرد قطعا آينده تيره و تار نيست.


 


 


 


مسير زندگي


 


از ديدگاه برخي از روانشناسان فقط و فقط زندگي در لحظه است که معنا مي‌شود و باقي تفکرات ما حاصل تصوراتي پوچ و انديشه‌هايي مبهم در دود هستند!


 


حالا اين به خودِ فرد بستگي دارد که بتواند مسير زندگي را درست انتخاب کند يا نه. براي انتخاب بهتر 3 گام مشترک و مهم وجود دارد که در دانشگاه زندگي بدان مي‌پردازيم.


 


3 گام مشترک براي اين که مسير زندگي درست را انتخاب کنيم


حتما بارها به دنبال سايت مسير زندگي يا هر منبع ديگري که بتوانيد با استفاده از آن به منابع روشني در ارتباط با انتخاب اهداف زندگي برسيد مراجعه کرده‌ايد. در حالي که هيچ نسخه از پيش تعيين شده‌اي وجود ندارد که بتواند به ما نشان دهد با توجه به اهدافمان کدام مسير قطعا ما را به مقصد مي‌رساند همواره فاکتورهاي مشترک زيادي وجود دارند:


 


مشاهده مقاله  چرا بايد استرس خود را مديريت کنيم؟ اهميت مديريت استرس


 


دست از جستجوي مسير زندگي برداريد!


اولين قدم مشترک در اين مسير، متوقف کردن اين فرآيند پيچيده و زمانبر جستجو است! نمونه‌هاي آن را احتمالا بارها در زندگي تجربه کرده باشيد. مثلا با سرمايه‌اي که در دست داريد بارها و بارها مسيرهاي مختلف را رفته‌ايد و از آن‌ها پشيمان شده‌ايد. در نهايت هم به قول قديمي‌ها به خاطر از اين شاخه به آن شاخه پريدن همچنان اندر خم يک کوچه‌ايد؛ چون دقيقا نمي‌دانيم از زندگي چه مي‌خواهيم!


چند روز به کريسمس مانده بود که به يک مغازه رفتم تا براي نوه ي کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکي را ديدم که يک عروسک در بغل گرفت و به خانمي که همراهش بود گفت: «عمه جان» اما زن با بي حوصلگي جواب داد: «جيمي، من که گفتم پولمان نمي رسد!» زن اين را گفت و سپس به قسمت ديگر فروشگاه رفت.


 


 


 


به آرامي از پسرک پرسيدم: «عروسک را براي کي مي خواهي بخري؟»


 


با بغض گفت: «براي خواهرم، ولي مي خوام بدم به مادرم تا او اين کادو را براي خواهرم ببرد».


 


پرسيدم: «مگر خواهرت کجاست؟»


 


پسرک جواب داد : «خواهرم رفته پيش خدا، پدرم ميگه مامان هم قراره بزودي بره پيش خدا» پسر ادامه داد: «من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند». بعد خودش را به من نشان داد و گفت: «اين عکسم را هم به مامان مي دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خيلي دوست دارم ولي پدرم مي گويد که خواهرم آنجا تنهاست و غصه مي خورد». پسر سرش را پايين انداخت و دوباره موهاي عروسک را نوازش کرد.


 


 


 


طوري که پسر متوجه نشود، دست به جيبم بردم و يک مشت اسکناس بيرون آوردم. از او پرسيدم: «مي خواهي يک بار ديگر پولهايت را بشماريم، شايد کافي باشد!»


 


او با بي ميلي پول هايش را به من داد و گفت: «فکر نمي کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولي هنوز خيلي کم است» من شروع به شمردن پول هايش کردم. بعد به او گفتم: «اين پول ها که خيلي زياد است، حتما مي تواني عروسک را بخري!»


 


پسر با شادي گفت: «آه خدايا متشکرم که دعاي مرا شنيدي!» بعد رو به من کرد و گفت: «من دلم مي خواهد که براي مادرم هم يک گل رز سفيد بخرم، چون مامان گل رز خيلي دوست دارد، آيا با اين پول که خدا برايم فرستاده مي توانم گل هم بخرم؟»


 


اشک از چشمانم سرازير شد، بدون اينکه به او نگاه کنم، گفتم:«بله عزيزم، مي تواني هر چقدر که دوست داري براي مادرت گل بخري.» چند دقيقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغي جمعيت خودم را پنهان کردم.


 


 


 


فکر آن پسر حتي يک لحظه هم از ذهنم دور نمي شد؛ ناگهان ياد خبري افتادم که هفته ي پيش در رومه خوانده بودم: «کاميوني با يک مادر و دختر تصادف کرد. دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسيار وخيم است». فرداي آن روز به بيمارستان رفتم تا خبري به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواري به من داد: «زن جوان ديشب از دنيا رفت». اصلا نمي دانستم آيا اين حادثه به پسر مربوط مي شود يا نه، حس عجيبي داشتم. بي هيچ دليلي به کليسا رفتم.


 


در مجلس ترحيم کليسا، تابوتي گذاشته بودند که رويش يک عروسک، يک شاخه گل رز سفيد و يک عکس بود.


ظهر يک روز سرد زمستاني، وقتي اميلي به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه اي را ديد که نه تمبري داشت و نه مهر اداره پست روي آن بود. فقط نام و آدرسش روي پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ي داخل آن را خواند:


 


 


«اميلي عزيز،


 


عصر امروز به خانه تو مي آيم تا تو را ملاقات کنم.


 


با عشق، خدا»


 


 


 


اميلي همان طور که با دست هاي لرزان نامه را روي ميز مي گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا مي خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمي نبود. در همين فکرها بود که ناگهان کابينت خالي آشپزخانه را به ياد آورد و با خود گفت: «من، که چيزي براي پذيرايي ندارم! » پس نگاهي به کيف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با اين حال به سمت فروشگاه رفت و يک قرص نان فرانسوي و دو بطري شير خريد. وقتي از فروشگاه بيرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقيري را ديد که از سرما مي لرزيدند. مرد فقير به اميلي گفت: «خانم، ما خانه و پولي نداريم. بسيار سردمان است و گرسنه هستيم. آيا امکان دارد به ما کمکي کنيد؟»


 


 


 


اميلي جواب داد: «متاسفم، من ديگر پولي ندارم و اين نان ها را هم براي مهمانم خريده ام».


 


 


مرد گفت: «بسيار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روي شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.


 


 


همان طور که مرد و زن فقير در حال دور شدن بودند، اميلي درد شديدي را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دويد: «آقا، خانم، خواهش مي کنم صبر کنيد». وقتي اميلي به زن و مرد فقير رسيد، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روي شانه هاي زن انداخت.


 


 


مرد از او تشکر کرد و برايش دعا کرد. وقتي اميلي به خانه رسيد، يک لحظه ناراحت شد چون خدا مي خواست به ملاقاتش بيايد و او ديگر چيزي براي پذيرايي از خدا نداشت. همان طور که در را باز مي کرد، پاکت نامه ديگري را روي زمين ديد. نامه را برداشت و باز کرد :


 


 


«اميلي عزيز،


 


از پذيرايي خوب و کت زيبايت متشکرم،


 


با عشق، خدا»


روزي روزگاري پسرک فقيري براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي کرد. پسرک روزي متوجه شد که تنها يک سکه 10 سنتي برايش باقيمانده است و ديگر پولي ندارد تا با آن غذايي تهيه کند و بخورد. در حالي که به شدت گرسنه بود تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا کند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد. دختر جوان و زيبائي در را باز کرد. پسرک با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و بجاي غذا، فقط يک ليوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگي شديد پسرک شده بود بجاي آب برايش يک ليوان بزرگ شير آورد. پسر با طمانينه و آهستگي شير را سر کشيد و گفت :چقدر بايد به شما بپردازم؟. دختر پاسخ داد:چيزي نبايد بپردازي. مادر به ما آموخته که نيکي ما به ازايي ندارد*. پسرک گفت:پس من از صميم قلب از شما سپاسگزاري مي کنم. سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد. پزشکان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز، متخصصين نسبت به درمان او اقدام کنند.


دکتر هوارد کلي، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامي که متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بيمار حرکت کرد. لباس پزشکي اش را بر تن کرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد. در اولين نگاه اورا شناخت.


سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يک تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دکتر کلي گرديد.آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود. به درخواست دکتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چيزي نوشت. آن را درون پاکتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.


زن از باز کردن پاکت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که بايد تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصميم گرفت و پاکت را باز کرد. چيزي توجه اش را جلب کرد. چند کلمه اي روي قبض نوشته شده بود. آهسته انرا خواند:بهاي اين صورتحساب قبلاً با يک ليوان شير پرداخت شده است.


 


در زمان هاي دور حاکمي با لباس مبدل براي سرکشي و درک اوضاع به ميان مردم مي رفت. از قضا روزي از محلي مي گذشت، سه مرد با هم در حال گفتگو بودند حاکم از آنان اجازه گرفت تا لحظه اي در کنارشان باشد.


 


يکي از مردان گفت آرزو دارم فرمانده لشگر کشورم باشم، دومي گفت من دوست دارم وزير دارائي کشور باشم و سومي آهي کشيد و گفت شنيده ام حاکم همسر زيبائي دارد مثل ماه اي کاش مي شد من شبي را در کنار همسر حاکم مي گذراندم.


 


حاکم که کناري نشسته بود پس از شنيدن آرزو هاي آنان از جمع خداحافظي کرد و به محل حکومت خود برگشت. دستور داد که آن سه نفر نزد او بياورند. حاکم به آن ها گفت يکي از ماموران من در کنار شما بوده و آرزو هايتان را شنيده من هم دوست دارم آن ها را برآورده کنم.


 


نفر اول را فرمانده لشگر کرد، نفر دوم را وزير دارايي و به نفر سوم گفت زن داري، او تاييد کرد سپس حاکم به او گفت فردا شب را مي تواني در کنار همسر من باشي. آن شخص که ترسيده بود به حاکم گفت غلط کردم خودم همسر دارم اما حاکم گفت نه امروز استراحت کن تا فردا شب.


 


دستور داد همسر آن مرد را آوردند، حاکم به او گفت شوهرت چنين آرزويي داشته به خادمان دربار گفته ام تو را امروز به حمام ببرند لباس فاخر بپوشانند و به زيباترين وجه آرايش کنند و شبي را در کنارت همسرت باش و هر درخواستي داشت جواب مثبت بده ولي متوجه باش به او نگويي همسرش هستي.


 


فردا شب آن مرد را فراخواند و به او گفت امشب همسرم نزد تو مي آيد. آن مرد ترسيد فکر کرد مي خواهند او را بکشند اما وقتي او را به اتاقي بردند از ديدن زن زيبايي که آن جا بود مبهوت شد.


 


صبح ماموران آمدند و او را به نزد حاکم بردند. حاکم گفت همسرم چگونه بود؟ آن مرد سرش را به زير انداخته و گفت قبله عالم همسرتان بي نظير بود.


 


حاکم از قبل دو تا تخم مرغ آماده کرده بود يکي معمولي و ديگري را رنگ آميزي کرده بودند، به او نشان داد و گفت اين دو با هم چه فرقي دارند مرد جواب داد يکي ساده است و ديگري رنگ شده. حاکم هر دو تخم مرغ را شکست و گفت الان چه مرد جواب داد هر دو داراي زرده و مقداري سفيده هستند.


 


حاکم گفت احمق کسي که ديشب در کنارت بود، همان همسر توست که او را به اينجا آورده و لباس فاخر پوشاندند. همه ن در خلقت و آفرينش يکي هستند اگر همه به همسران شان توجه کنند هيچ چشمي دنبال زن ديگري نمي رود.


مي‌گويند که روزي کارواني ايراني براي فروش کالاهاي خود عازم دياري بيگانه بود. در قديم‌الايام کاروان‌ها از دست راهن که هر آن و لحظه، شبيخون مي‌زدند و اموال و کالاي کاروانيان را به غارت مي‌بردند، در امان نبودند.


 


اما کاروان ايراني خود را به سلامت به مقصد رساند و کالاي خود را فروخت. در راه بازگشت به کشور، اين کاروان در دام راهن گرفتار آمدند و تمام اموال و دارايي‌شان و حتي اسب و شتري که بر آن سوار بودند هم به غارت رفت و به تصرف راهن درآمد.


 


کاروانيان هرچه عجز و لابه کردند تا راهن را از غارت اموال خود منصرف کنند، نشد. چون راهن اصلا زبان فارسي بلد نبودند.


 


در ميان کاروانيان فرد حکيمي هم حاضر بود. گوشه‌اي نشسته و نظاره‌گر اين اتفاق بود. تاجران کاروان نزد او آمدند و از او خواستند تا با راهن صحبت کند. شايد که جمله يا حرف حکيمانه و پندآموزي بزند و با زبان و حرف‌هاي خود دل راهن را به رحم آورد.


 


حکيم اما در پاسخ آ‌ن‌ها گفت: من با چه کسي بايد حرف بزنم؟! اين‌ها پند و اندرز در دلشان نفوذ و راهي ندارد. دل اين افراد از سنگ شده. حرف من در دل اين‌ها که اين چنين اموال و دارايي شما را به تصاحب خود در مي‌آورند، تاثيري ندارد. «نرود ميخ آهنين در سنگ».


 


اين ضرب‌المثل را زين پس در مورد افرادي به کار مي‌برند که از روي ناآگاهي نصايح و اندرز ديگران را قبول نمي‌کنند و همچنان بر عقيده نادرست خود پافشاري مي‌کنند و راه خطاي خود را ادامه مي‌دهند.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فاخته rabana مرجع تخصصی اخبار استانی mazhabi123 پایان نامه کنترل پروژه-مدیریت پروژه سالم زيبا 100329661 دانلودستان مطالب اینترنتی